سکانس اول: وقتی بچه بودم .خونه مادربزرگ زیاد می رفتیم. دائی ای، داشتم که اهل مطالعه بود و کتابخانه ای پر از کتاب داشت از ادبیات بگیر تا ریاضیات.
من هم گاهی ناخونکی به کتاب ها می زدم چیزی که می تونستم بخونم اون زمان ادبیات بود اون هم دست و پا شکسته. دائی ام وقتی من اول دبیرستان بودم با هنرمندی خاصی از روی مجموع ریمانی، انتگرال را به من یاد داد و هیچ وقت یادم نرفت.
وقتی بزرگتر شدم تونستم کتاب ها بهتر درک کنم وقتی به دائی ام سر میزدم سراغ کتابخونه اش هم میرفتم. بازهم میرفتم سراغ ادبیات، دفتر مولانا را باز می کردم و به قدر فهمم می خوندم واقعا لذت بخش بود...
سکانس دوم: دیروز وقتی کتاب "نابخردی های پیش بینی پذیر" از دن آریلی را می خوندم بخشی از آن را در اینجا آورده ام. یاد یک حکایتی افتادم که قدیم ،از دفتر مولانا خونده بود شعری که در واقع زشت ترین شعر مولانا بود. حکایت کنیز و خر که بی شباهت به حرف ها و آزمایشات دن آریلی نبود.
دن در این فصل با نام "تاثیر برانگیختگی". از یک سری آزمایشاتی صحبت می کند که بر روی دانشجویان انجام داده تا ببیند که آن ها چگونه می توانند رفتار خود را در حالت برانگیختگی پیش بینی کنند. مجموع سوالات یکی در حالت عادی و دیگری در حالت برانگیختگی، به صورت پرسش نامه پرسیده میشد.
دانشجویانی را که دن انتخاب می کرد دانشجویانی بودند که در دانشگاه جز دانشجویان درس خوان بوده و رفتار معقولی در زندگی داشتند.
یکی از پرشش ها این بود "آیا به زنی می گویید عاشقش هستید تا شانس نزدیکی با او را افزایش دهید؟"
یکی از بیت های که فکر می کنم خوب مولانا این وضع را توصیف کرده این است:
پل شهوت کر کند دل را و کور تا نماید خر چون یوسف نار نور